طلاب مدرسه علمیه بقیة الله
مسئله مهمی در دل داریم که شاید گفتن و شنیدنش راحت باشد ولی درک آن قطعا راحت نیست؛حقیقت امر این است که دلمان تنگ شده…
هیچ گاه فکر نمیکردیم تعطیلی و دوری زیاد از مدرسه و (از آن مهمتر) رفقا تا این حد سخت باشد
ولی واقعا دلمان تنگ شده…
دلمان برای چیزهای خیلی ساده که اصلا اهمیتی بهشان نمیدادیم و شاید از آنها بدمان هم میامد، تنگ شده؛
دل است دیگر حساب و کتاب که ندارد…
دلمان تنگ شده برای یک ساعت کلاس (حضوری)، برای نیم ساعت مباحثه با رفقای جان،
برای یک ساعت مطالعه عمومی که مسئولش مانع سکوت سالن
مطالعه میشد، برای یک ساعت جلسه عمومی (نه اجباری) با آن دربانش.
دلتنگیم برای یک نماز جماعت مدرسه که رو به محراب کاهگلی میخواندیم،
برای ختم صلوات هایمان که پشمک شکلاتی شیرینش میکرد،
برای جلسات هیئت که سید دم میگرفت و بدون میاندار سینه میزدیم،
برای مناجات های سحر که حاج منصور میخواند…..
دلمان لک زده برای اینکه یک بار دیگر سید باقر صبحانه برایمان بریزد و اول صبح شارژمان کند،
برای اینکه حسن آقا ساعت ۲۲:۰۱ بیاید و نگذارد دیگر مسواک بزنیم،
برای اینکه علی آقا بعد از نماز «ان الله و ملائكته» بخواند و بچهها که غالبا مشغول نافلهاند صلوات نفرستند و با هم بخندیم،
برای اینکه دوباره آقای نعمتی اول صبح بیاید توی آبدارخانه و شروع کند به ناراحتی کردن
و بعد از چند دقیقه بگوید: نه! شما که الحمدلله بچههای خوبی هستین
برای معاون آموزشی که از آموزش تا پویش و آزمایش پیگیریمان میکرد،
برای معاون پژوهشی که دلش برای آینده پژوهشی ما میسوزد،
برای اساتیدمان که هنوز هم آیلاند اند
چقدر دلمان برای رفقای جان تنگ شده که هر روز چالشی جدید با هم خلق میکردیم و هر روز وسیله آزمایش هم بودیم
قبلا ها وقتی بزرگترها از جوانیشان و فرصت های آن تعریف میکردند و افسوس میخوردند،
منظرهای را میدیدم که اصلا برای ما شکل نمیگرفت یا اگر هم بود حداقل ۲۰-۳۰ سال دیگر شاید ما به آن میرسیدیم،
ولی الان میبینیم که چقدر راحت ممکن است صبح یک روز بلند شویم ببینیم تمام آنچه که عمری در آن غرق
بودیم و آن را نمیدیدیم از بین رفته و بی توشه ماندهایم؛ فرمود: آه من قلة الزاد و بعد الطريق، حقیقتا با قلة زاد و بعد طریق چه میکنیم؟!
____________________________